مژگان به هم بزن که بپاشی جهان من کوبی زمین من به سر آسمان من درمان نخواستم ز تو من درد خواستم یک درد ماندگار! بلایت به جان من می سوزم از تبی که دماسنج عشق را از هُرم خود گداخته زیر زبان من تشخیص درد من به دل خود حواله کن آه ای طبیب درد فروش جوان من! نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را تا خون بَدَل به باده شود در رگان من گفتی غریب شهر منی این چه غربت است کاین شهر از تو می شنود داستان من! خاکستری است شهر من آری و من در آن آن مجمری که آتش زرتشت از آن من زین پیش
گلدانی از بنفشه و از یاس خالی ام زردم، دچار حادثه ی خشکسالی ام از روی رف به گوشه ی دالان رسیده ام روزی بلور بودم و حالا سفالی ام هروقت نامه داد و سراغ مرا گرفت بی لحظه ای درنگ نوشتم كه: عالی ام! يعنی نخواستم كه بفهمد نشسته است بغضی بزرگ پشت نگاه سؤالی ام حاﻻ نوشته است می آيد به ديدنم! گفته است: "تا اشاره كنی آن حوالی ام" حاﻻ!. كه كعبه ام من و در هر قبيله ای جاری شده ست زمزمه ای از زﻻلی ام! گفته ست: "هاجر! ای زن فرمان پذیر من! بی تو اسیر ساره ی حالی به
درباره این سایت